روزهاي خوب داره همين جور ميگذره و از اين بابت خدا رو شكر ميكنم. همه چي عاليه، مهم تر از همه باباست كه انگار يه موجود ديگه شده. نيم ساعت قبل با دوستش رفته بيرون. توي تمام مدتي كه پدرم رو ميشناسم، يادم نمياد اين موقع شب با رفيقش بره بيرون، اگه هم ميرفت مسلما مراسم عزاخونه و يا مجلس ختمي بوده كه مي رفته. بچه كه بودم بعضي رفتاراش ميرفت رو مخم و آرزوهاي بدي ميكردم. الان كه اين تغييرات و اثرهاش رو روي خانواده مي بينم مي فهمم بابا براي چي اونجور رفتار مي كرد و وقتي خودم رو ميذارم جاش، مي بينم كه خيلي مرد بوده و از اون آرزوهاي احمقانه اي كه توي بچگيم مي كردم پشيمون ميشم. فقط ميگم خدايا شكرت. شكر، شكر و بي نهايت شكر. واقعا چقدر ساده و راحت ميشه خوب زندگي كرد و من در اين برهه زماني از عمرم دارم اونو با تمام وجودم درك ميكنم.
اما مي رسيم به حرف هاي دل امروز... امروز اولين روزي بود كه از اول صبح بايد مي رفتيم يگان جديد. بابا منو برد ولي بايد سعي كنم از اين به بعد زودتر بيدار شم و خودم پياده برم يگان، چون اينقدرهام دور نيست. مثل ديروز از همون اول صبح كارا شروع شد. اتاق با اينكه ديروز اين همه زور زده بوديم، ولي افتضاح بود. هر جور بود ظاهر يه اتاق رو بهش برگردونديم و حتي تونستم چند تا كار روتين روزهاي قبل رو هم انجام بدم. خدا رو شكر نسبت به بقيه بچه ها (چه افسرها و چه سربازها) توي اثاث كشي نبودم. امروز كه رسما فشاري بهم نيومد. بچه ها پاره شده بودن. با اينكه تا ساعت 16:15 اونجا بودم، ولي بقيه بچه ها هنوز درگير جابجايي بودن و داشتن مي رفتن يگان قبلي تا يه سرويس ديگه بار بيارن و خالي كنن. دو روزه ناهار اونجام. ديروز مرغ و نون داشتيم و امروز خورش قيمه.
(دارم با وحيد ميرم بيرون. الان زنگ زد و بيرون منتظره. برمي گردم و مي نويسم. خودمو آماده كرده بودم كه اتفاقا از نديدن بچه ها بنويسم، ولي انگار به ما چند نفر نيومده بيشتر از دو روز همديگرو نبينيم).
الان دوباره اومدم. راستش وحيد تمام رشته افكارم رو به هم ريخت. توي يه دنياي ديگه بودم و الان توي عوالم ديگه اي هستم. خيلي چيزياي خوبي از توي افكارم در ميومد اگه وحيد نميومد ولي حالا چيزيه كه شده.
براي چندمين و چندمين بار داره بهم تذكر داده ميشه كه حتما يه دفترچه واسه ثبت ايده ها بردارم. مثلا عصر وقتي داشتم ميرفتم سر بازرسي يه ايده طنز خيلي ناب به ذهنم رسيده بود كه متاسفانه وقتي اومدم خونه فراموش شد يا همين ايده هاي امشب. امشب تا زماني كه وحيد نيومده بود حس هاي مختلفي رو داشتم تجربه ميكردم. اولش دلم نمي خواست بنويسم ولي يه دفعه وحشتناك دلم مي خواست بنويسم. همين كه توي ماشين وحيد نشستم انگار صدساله توي يه زندان باشم و شروع كردم به حرف زدن. حتي نگاش هم نكرده بودم، تا اينكه رسيديم نزديكاي سعدي و من حرفاي پشت سرهمم تموم شد و نگاش كردم. داشتم بهش مي گفتم چقدر روزاي خوبي رو پشت سر ميذارم و وقتي رسيديم پارك 17 شهريور، صحبت به نوشتن كشيد. او مي گفت 3-4 روزه نمي نويسه و ناراحت بود. گفتم اتفاقا عيبي نداره نوشتن اگه از روي اجبار و قصد باشه، چيزي از توش در نمياد ولي اگه يك بار هم بعد از 30 روز بنويسي ولي واقعا بخواي كه بنويسي ميشه به اون نوشته به يه ديد ديگه نگاه كرد. حالا فرض كن بعد يه مدت، يه دفتر نوشته ها رو داري كه ممكنه خيلي مختصر باشه ولي مطمئنا چيزاي مفيدي توش نوشته شده و چيزاي پدر مادر داري ازش ميشه پيدا كرد. حرف رفت سمت نويسنده هايي مثل احمد محمود و هداست و رضا قاسمي. نويسنده هايي از اين طيف كه رسما دارن با هنرشون تو رو مسحور خودشون ميكنن ولي تو نميدوني كه چقدر اونا آدماي ظريف و حساس و مهم تر از همه بيماري هستند. بيمارهايي كه تمام نوشته هاشون، هر قدر هم ارزش بالاي ادبي داشته باشن، چيزي نيست جز تسكين دردهاشون، عقده هاشون و خلاصه تمام نارسيده هاشون رو توي نوشتن مي بينن و با نويسندگي به نوعي به صورت مصنوعي ارضا ميشن. بعد هم با وحيد رفتيم دنبال خواهرش و سريع اومديم خونه. توي حرفام با وحيد تاكيد كردم كه وقتي زياد بنويسي علاوه به اينكه به كليات توجه ميكني، جزئيات، حتي ساده ترين جزئيات برات مهم ميشه. مثلا جنس خودكاري كه باهاش مي نويسي، نوع كاغذ و دفتري كه داري روش حرفاتو منتقل ميكني و مهم تر از همه زمان، زمان و زمان كه حرف اول و آخر رو روي نويسندگي ميزنه. مثلا فرض كن ميخواي بدوي. وقتي كتوني پاته يه جور مي دوي و وقتي دمپايي پاته يه جور ديگه. به قول حافظ:"چون جمع شد معاني گوي بيان توان زد".
واقعا ناراحتم نتونستم حرفامو امشب به درستي به ذهنم و تمام اين سياه كاري ها پر كردن اين پست براي خالي نبودن عريضست. و سپاس بي پايان براي امير كه برام عود خريده و الان يكي از اونا رو روشن كردم و تموم خونه بو ميده. نمي دونم بچه ها براي مثلا تولدم چي مي خرن ولي اگه همينو سر تولد به عنوان كادو برام مي خريدن، همونقدر ذوق زده ميشدم كه اگه مثلا برام ماشين مي خريدن. همين كاراي به ظاهر كوچيك در نظر ما چه تاثير فراووني روي زندگي بقيه و اطرافيان داره. بياييم همين رفتارهاي به ظاهر ساده رو انقدر ادامه بديم تا همه حركت كنن و حركت ما بشه پيشرفتي براي زندگي بشريت. واقعا از ذهنمون نبايد دور كنيم كه ما (خود ما) هستيم كه كه سرنوشت خودمونو مي تونيم تغيير بديم نه هيچ كس ديگه و تمام آدماي بزرگ يه روز آدماي خيلي معمولي معمولي بودن كه توي عصر آدمهاي بزرگي زندگي ميكردن كه اونا هم روزي آدمهاي خيلي معمولي بودن و .... اين فلسفه تاريخه و چقدر اين شعر اخوان بهم آرامش ميده كه ميگه:"هي فلاني زندگي شايد همين باشد" كه اتفاقا همينه. آره همينه. بسه ديگه (دارم سر عشق مشكاتيان و شجريان و موسوي رو گوش مي كنم (الان وحيد زنگ زده ميگه اگه يه كاري 1598 دلار خرج بر ميداشته و الان ما با 1276 دلار انجامش بديم، چند درصد هزينه ها رو كاهش داديم؟ خوب من چي به اين فوق ليسانس مملكت بگم؟ از word و excel كه تعطيل، از مقاله نوشتن تعطيل، توي برنامه نويسي واسه خودش تز مي داد و شده بود اسباب خنده جبهه موذي طاهر و امير، دست به هر چي ميزنه گندش در مياد و بدترين حالتش اتفاق مي افته، حالا من چي بش بگم؟ اين شده زندگي من. يعني خاك بر سرمون. اتفاقا دوساعت داشتم فكر ميكردم اين چه جوري حل ميشه. يعني كيا با ماها ميشن 75 ميليون؟ خواهر اين كارو ...))!