جمعه ؛ نفرین شده مثل همیشه
نمی دونم توی این جمعه های لعنتی چه اتفاقی می افته که همش دراماتیکه، همش غم و ... تازه بدتر از همه غروبشه. یاد فرهاد عزیز بخیر که می گفت جمعه ها خون جای بارون می چکه. ترانه جمعه به تمام معنا، عمق این غم رو می رسونه. الان زیرزمین امیرشون هستیم. اتاق کار جدید شرکتمون. وحید و طاهر رفتن و من و او با هم تنها هستیم. حالش زیاد خوب نیست. نمی دونم چش شد یه دفعه. تا عصر خوب بود، از وقتی رفت شرکت و برگشت این جور شده. هر چی هم پاپی میشم بگه چی شده، لام تا کام تکون نمیده. تازه می فهمم چقدر بده وقتی اون وقتایی که عصبانی میشدم و سر همه داد میزدم چه حسی به بقیه منتقل میکردم. الان یه صحنه ای اتفاق افتاد که قبلا دیده بودم. دیشب چقدر خوب بودیم و امشب چقدر دراماتیک شده حس و حالمون. وحید که مثل دیوونه ها شده. طاهر هم درگیر میترا شده و معلوم نیست آخر کارشون به کجا برسه. من و امیر هم پس از تموم شدن رابطه هامون خودمون رو با کار و درگیر شدن باهاش سرگرم کردیم. الان دارم بش میگم بنویس میگه همون دفتر خاطرات خودشو پیش ببره خیلی هنر کرده. این توصیه به نوشتن شده یه مرض توی من که هر کی رو می بینم تحریکش می کنم بنویسه. وحید شروع کرده. امیر هم می نویسه، البته قبلا هم می نوشت. بابا هم موجود عجیبیه. اونم می نویسه. یه روز یه دفترچه یادداشت کوچیک کنار میز تلویزیون پیدا کردم دیدم بابا وقایع مهم روزانه رو توش نوشته. زمانی که داشتن خونه رو می فروختن. قشنگ ترین جاش که منو تحت تاثیر قرار داد این بود که ساعت تماس های من از آموزشی رو دقیق نوشته بود. باید در این مورد بعدا دقیق تر بنویسم. بابا هم موجود عجیبیه و مصداق همون ابهامیه که توی پست قبلی گفتم. من میرم آماده شم با امیر برم خونه. می خواستم پیاده برم که امیر گفت منو می بره، نه برای اینکه منو ببره بلکه به قصد اینکه سیگارشونو بکشن، به نام ما به کام ایشون. فعلا